سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مادر

ارسال شده توسط saber mohammadi در 89/7/20:: 6:9 عصر





فکر میکنین پسرا و دخترا چه جوری نیمرو
درست میکنن؟



دخترها
:



1- توی ماهیتابه روغن میریزن



2- اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میکنن



3- تخم مرغها رو میشکنن و همراه نمک توی
ماهیتابه میریزن



4- چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان
میکنن

پسرها
:



1- توی کابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال
ماهیتابه میگردن



2- توی کابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه
میگردن و بلاخره پیداش میکنن
3- ماهیتابه رو روی
اجاق گاز میذارن
4- توی ماهیتابه روغن میریزن
5- توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن
6-
یه دونه تخم مرغ پیدا میکنن
7- چند تا فحش میدن
8- دنبال کبریت میگردن
9- با فندک اجاق
گاز رو روشن میکنن و بوی سرکه همراه دود آشپزخونه رو بر میداره
10- ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی می داد!)
11- ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن واقعی میریزن
12- تخم مرغی که از روی کابینت سر خورده و کف آشپزخونه پهن شده
رو با دستمال پاک میکنن
13- چند تا فحش میدن و
لباس میپوشن
14- میرن سراغ بقالی سر کوچه و 20 تا
تخم مرغ میخرن و برمیگردن
15- تلویزیون رو روشن
میکنن و صداش رو بلند میکنن
16- روغن سوخته رو
میریزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهیتابه میریزن
17- تخم مرغها رو میشکنن و توی ماهیتابه میریزن
18- دنبال نمکدون میگردن
19- نمکدون
خالی رو پیدا میکنن و چند تا فحش میدن
20- دنبال
کیسه ی نمک میگردن و بلاخره پیداش میکنن
21-
نمکدون رو پر از نمک میکنن
22- صدای گزارشگر
فوتبال رو میشنون و میدون جلوی تلویزیون
23-
نمکدون رو روی میز میذارن و محو تماشای فوتبال میشن
24- بوی سوختگی رو استشمام میکنن و میدون توی آشپزخونه
25- چند تا فحش میدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل میریزن
26- توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن
27- با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم میزنن
28- صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال میشنون و میدون جلوی
تلویزیون
29- سریع برمیگردن توی آشپزخونه
30- تخم مرغهایی که با ذرات تفلون کنده شده توسط چنگال مخلوط شده
رو توی سطل میریزن
31- ماهیتابه رو میندازن توی
سینک
32- دنبال ظرفهای مسی میگردن
33- قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ
میریزن
34- چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن
35- یاد نمک میفتن و میرن نمکدون رو از کنار تلویزیون برمیدارن
36- چند ثانیه فوتبال تماشا میکنن
37- یاد غذا میفتن و میدون توی آشپزخونه
38- روی باقیمانده ی تخم مرغی که کف آشپزخونه پهن شده بود لیز
میخورن
39- چند تا فحش میدن و بلند میشن
40- نمکدون شکسته رو توی سطل میندازن
41-
قابلمه رو برمیدارن و بلافاصله ولش میکنن
42-
چند تا فحش میدن و انگشتهاشون که سوخته رو زیر آب میگیرن
43- با یه پارچه ی تنظیف قابلمه رو برمیدارن
44- پارچه رو که توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میکنن
45- نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن




نوشته شده در سه‏شنبه 30/6/1389ساعت 10:33 صبح توسط
الی| false;"> <>document.write(CommAr[CC++]);4 چطور
بود؟؟؟
|

 مادر
نابینا





داستان مادر نابینا" alt="http://4.bp.blogspot.com/_u5fKF1uAfLo/SNJNL0DgeKI/AAAAAAAAA-E/KWP6F3tY2ls/s1600/AT.jpg" src="http://4.bp.blogspot.com/_u5fKF1uAfLo/SNJNL0DgeKI/AAAAAAAAA-E/KWP6F3tY2ls/s1600/AT.jpg" modo="true" onload="width=Math.min(width,480);" width="298" height="223">

مادر
من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود


اون
برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت


یک
روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره





خیلی خجالت کشیدم . آخه اون
چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟







به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه
کردم وفورا   از اونجا دور شدم


روز بعد یکی از همکلاسی ها منو
مسخره کرد و گفت  هووو
.. مامان تو فقط یک چشم
داره


فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین
دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد…


روز
بعد بهش گفتم اگه
واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟



اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی
عصبانی بودم


احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم
میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم




سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا
ازدواج کردم ،
واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی…

از
زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم


تا اینکه یه روز
مادرم اومد به دیدن من


اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو



وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش
داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر


سرش
داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم
شو از اینجا! همین حالا



اون به آرامی جواب داد : ” اوه   خیلی
معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر 
ناپدید شد .




یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت
درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه


ولی من به همسرم به دروغ
گفتم که به یک سفر کاری میرم .





بعد از مراسم ، رفتم به اون
کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .


همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی
من حتی یک قطره اشک هم نریختم


اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به
من بدن


ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو
ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،


خیلی
خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا


ولی من ممکنه که نتونم از
جام بلند شم که بیام تورو ببینم


وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه
دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم


آخه میدونی … وقتی تو خیلی
کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی


به عنوان یک مادر
نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم


بنابراین
چشم خودم رو دادم به تو



برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای
من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


با همه عشق و علاقه من به تو...





بازدید امروز: 0 ، بازدید دیروز: 0 ، کل بازدیدها: 2540
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ